نفس فرشته عشقمنفس فرشته عشقم، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

نفس فرشته عشق

به اصرار شما ، بریم لاله پارک

نزدیکای ظهر رفتیم بیرون که کمی خرید کنیم ولی شما همش میگفتی بریم لاله پارک و مثه همیشه من و بابایی راضی شدیم که حرف شما رو گوش کنیم ، البته با هزارو یک شرط که وقتی من یا بابایی گفتیم برگردیم، شما دیگه نق نزنی و شما هم گفتی نه نمیزنم . بعد تموم شدن بازی های جنابعالی نوبت به خرید رسید که باز من متوجه نشدم شما داشتی برا خونه خرید میکردی یا منو بابایی .....             بعد از تموم شدن خرید جنابعالی برا نهار رفتیم خونه خاله فرشته (هستی و فربد) ، عصر بدون اینکه شما متوجه بشی با بابایی از خونه در رفتیم تا با راحتی خرید کنیم . شب هم از خ...
1 آبان 1393

مامان الناز مریض شده

صبح حدودای ساعت 10  به مامان جون زنگ زدن که خاله جون حالش بده و بستری شده و البته باید جراحی بشه ، اونم سریع به بابایی رو در جریان گذاشت و  قرار شد که بابایی سریعا بره خونه و با مامان جون و شما (نفس) برن بیمارستان . اولش مامان جون به خاطر شما موند پایین و بابایی رفت تا اگه بتونه کمکی بکنه و الناز فرستاد تا با مامان جون جاشو عوض کنه (یعنی پیش شما بمونه). خیلی طول نکشید که شما شروع کردی به ناراحتی که من بابامو میخوام .  قرار شد خاله جون در اولین فرصت بره اتاق عمل و برای اینکه شما بی تابی میکردی بابایی تصمیم گرفت شما رو با خودش ببره اداره تا مامان جون بتونه راحت پیش خواهرش باشه.     ...
29 مهر 1393

دختر گلم مگه مجبوری (آخه اينهمه سرسره بازي!!!)

امروز نفسم حالش تا حدودی بهتره ، عصری عمه فریبا زنگ زد که شام بریم خونشون .  از وقتی رسیدیم شما مشغول بازی با آرمین بودی تا برگردیم و از همه بیشتر هم داشتی سرسره بازی میکردی ، به حدی که کف پات شدیدا درد میکرد .  بازم موقع اومدن گریه‌هات شروع شد و نمیخواستی که از آرمین جدات کنیم. موقع خوابم که میگفتی پام خیلی درد میکنه ، پاتو که با دست ماساژ میدادیم ، میگفتی دلم درد میکنه ... تا این که خوابت برد.   نازگلم دوست دار م . ...
26 مهر 1393

ای داد بیداد! دخترم یادم رفت ...

    دیروز عصر طبق معمول جمعه ها میرفتیم خونه مامان جون نفس ، وقتی از پارکینگ خارج شدیم یه دفعه نفسی گفت ای داد بیداد میدونی چی شد ؟  منم با تعجب از ای داد و بیدادش گفتم چی شده مامانی ؟ گفت وای بچم یادم رفت !!!!   منو بابایی هم که هاج و واج مونده بودیم گفتیم نکنه گذاشته باشی بیرون یا تو راه رو یا دم آسانسور ؟ بابایی هم گفتش که برگردیم اگه جایی افتاده برش داریم . بازم نفسی گفت نه بابایی نگران نباش ؟ برو  تو خونه است، خوابیده الان ، نگران نباش . . . . جالبتر اینکه امروز صبح که بابایی داشته به گالری گوشی نیگاه میکرده این عکسارو دیده ، نگو دا...
26 مهر 1393

نفسم مسموم شده

طفلکی نفس از صبح بد حال بود و .... شب موقع خوابیدن ، گفت که دلم خیلی درد میکنه . البته یکی دوبار از صبح گفته بود و من فکر کردم که مثل همیشه هستش و بهش عرق نعنا دادم ولی این دفعه گریه میکرد .  ساعت 11 شب بود که از شكم درد  گريه ات گرفت ما هم بردیمت کلینیک فارابی ، دکتر گفت که گلم مسموم شده ... اولش كه دكترو ديدي زدي زير گريه كه بعدش خانم دكتر (تقي زاده ) يه شوخي  بامزه اي باهات كرد كه ببين موهاشو چه خوشگله ، لپات گرفت و گفتش ببين لپاشو . و توصيه هاي مخصوص مسمويت رو داد كه :   باید دو سه روزی فقط کته ماست و یا سیب زمینی بخوره . دختر گلم ، زودی خوب شو باشه . آخه مامان و بابايي نمي تو...
25 مهر 1393

نفسم کمی حالش بده

دیشب آخرای وقت داشتیم تصمیم می‌گرفتیم که فردا صبح ، یعنی امروز بریم خونه سارینا و سایمان یا نه ؟ با اونا تماس گرفتیم که ببینیم هستن یا نه ....  اونا هم که به ما خیلی لطف دارن اصرار کردن که حتما بیاین. تا عصر با هم بودیم ، موقع برگشتن سارینا از یه طرف و نفس از طرف دیگه گریه (التماس) میکردن که نرید بمونید و نریم بمونیم ....   . شدت گریه و التماسشون جوری بود که کم مونده بود بمونیم ولی .... نمیشد .... به خاطر همون حرکت کردیم.  نفس گشنش بود گفت برام ساندویج بگیرین ، گفتیم شاید ساندویج ها سالم نباشن بریم از یه پروتئینی کمی کالباس بگیریم و بقیه چیزها تا مطمئن باشیم .  نفس کمی خورد و بعدش هی به ...
24 مهر 1393

نفس جان کدومو می پسندی ؟

عصری بابایی تا از سر کار اومد گفت که نفسی بریم پارک ، شما هم که از خدات بود گفتی باشه و سریع با کمک مامانی حاضر شدی . تو پارک که مثل همیشه نمیدونستی کدوم وسیله رو انتخاب کنی و یا از کدوم سمت بری !!!!!! بعد از پارک خواستیم برا شما یه جفت جوراب به انتخاب خودت بگیریم ، بابایی از شما می پرسه نفس جان کدومو می پسندی ، شما میگی قرمز رو (عاشق این رنگی) بعدشم فکر میکنی و میگی هم قرمز و هم اینو ، اونو ، اونیکی رو هم میخوام . خلاصه بابایی که به اسم یه پارک بازی اومده بود از جوراب گرفته تا پیراهن و کیف و شلوار و گیره و لاک و .... برا من و شما گرفت و فکر کنم کارتشو خالی کردیم. مبارکت باشه دخترم . ...
24 شهريور 1393

آخه چرا گلم

دیشب خاله سهیلا و صدرا خونه ما بودن ، شما خیلی خوشحال بودی . صبحم که مجبور شدیم زودی بیدارت کنیم اصلا ما رو اذیت نکردی و لباساتو پوشیدی تا بریم پارک (برا صبحونه) " هر چند سرکار خانم به صبحونه لب نزدی" بعدش شما و صدرا به همراه بابایی و عمو شاپور رفتید تا مامان جون رو هم بیارید تا نهار رو هم دور هم باشیم . شما و صدرا هم که تو ماشین حسابی خوابیده بودید. دختر گلم بعد از اومدن یه عالمه بازی کردی و ما هم شما رو راحت گذاشته بودیم ، حتی وقتی با خاک بازی میکردی ....  . ولی بعد از بازی تنها کاری که میکردی  لجبازی بود ، به همه چی و همه کس گیر میدادی . از قاصدک گرفته تا پرده ای که برا آفتاب زده بو...
14 شهريور 1393