مامان الناز مریض شده
صبح حدودای ساعت 10 به مامان جون زنگ زدن که خاله جون حالش بده و بستری شده و البته باید جراحی بشه ، اونم سریع به بابایی رو در جریان گذاشت و قرار شد که بابایی سریعا بره خونه و با مامان جون و شما (نفس) برن بیمارستان .
اولش مامان جون به خاطر شما موند پایین و بابایی رفت تا اگه بتونه کمکی بکنه و الناز فرستاد تا با مامان جون جاشو عوض کنه (یعنی پیش شما بمونه). خیلی طول نکشید که شما شروع کردی به ناراحتی که من بابامو میخوام .
قرار شد خاله جون در اولین فرصت بره اتاق عمل و برای اینکه شما بی تابی میکردی بابایی تصمیم گرفت شما رو با خودش ببره اداره تا مامان جون بتونه راحت پیش خواهرش باشه.
خاله جون ایشا... که زودی خوب شی.
موقع رفتن به اداره هم که مثه این که هی با بابایی شوخی میکردی تا از ناراحتی دربیاد هی. تکرار میکردی بابا اینجا اداره شماست ، بابایی هم میگفت نه گلم اینجا نیست ، هنوز خیلی مونده باز شما میگفتی : بابایی اداره شما اینجاست و و و ........... و میخندیدی (اونطور که بوش میاد بابایی رو سر کار گذاشته بودی)
تو اداره هم که با همه دوست شدی و کلی تنقلات و هدیه گرفتی . و مثه یه خانم مهندس تمام عیار پشت میز بابایی نشستی و برا خودت .................
ساعت 5 من که با هماهنگی قبلی اومدم پیش بابایی تا با هم بریم بیمارستان ، یهو شمارو دیدم و کلی ذوق کردم .