تولد سه سالگی نفس
عشقم تولدت مبارک
نازنینم تولد تو ٬ تولد همه خوبیهاست تولد تو ٬ شروع یه دنیا مهربانیست تولد احساس ٬ تولد دوست داشتن تولد خوشبختی ها ٬ تولد امید تولد آرامش ٬ تولد یک فرشته تولد زیبایی ٬ تولد بهار تولد زلالی دریا ٬ تولد عشق تولد زندگی تولد تو تولد نفس مامان و باباست ...
تولد گل من مبارک
پرنسسم، قشنگترین حس زندگیم ، نفسم ، چه خوب شدکه به دنیا اومدی و زیباتر اینکه همه دنیای من شدی... عشق مامان و بابا تولدت هزاران هزار بار مبارک. ...
میدونی دختر داشتن یعنی چی ؟؟
دختر داشتن یعنی یه کمد پیراهن های رنگارنگ دختر داشتن یعنی رنگ زندگیت صورتی دختر داشتن یعنی یه کشو پر از گیره ها،کش ها و گل سرهای رنگارنگ دختر داشتن یعنی یه عااااااالمه لاکهای رنگارنگ دختر داشتن یعنی یه عااااااالمه لباسهای خوشرنگ، دامن های کوتاه و قشنگ دختر داشتن یعنی ناز کردن و ناز خریدن دختر داشتن یعنی شونه کردن موهای بلند دختر داشتن یعنی اتاقی پر از عروسکای ریز و درشت که هروقت میری تو اتاق،برن زیر پات و نفست ببره دختر داشتن یعنی پچ پچ های اخر شبی مادر و دختری رو یک تخت کوچیک صورتی دختر داشتن یعنی با پدر همدست شدن و سر به سر مامان گذاشتن دختر داشتن یعنی استشمام بوی ...
چه عجب شما هم یه بار گشنه شدی !
صبح زود ساعت 3 بود یهو از خواب بلند شدم دیدم شما و بابایی مشغولید . بابایی غذا گرم کرده بود و داشت به شما غذا می داد و شما هم که تشنه شده بودی و آب می خواستی . خیلی تعجب کردم آخه شما معمولا گشنه نمیشی !!!! حالا چی شده که تو اون ساعت روز بیدار شدی و بابایی رو بیدار کردی که من گشنمه !!! آخه میدونی این روزا حرف ما این شده : نفسی غذا بخور و گرنه بزرگ نمیشی موهات بلند نمیشه مامان نمیشی دستت به جاهای بلند نمیرسه نمیتونی بری مدرسه و ....... ولی شما اصلا اشتها نداری .... و چیزی نمیخوری دوست دارم گلم ....
نویسنده :
مامان و بابا
7:19
چرا این قدر لجباز شدی ؟
امروز از عصر تا موقع خوابت همش لج بازی کردی میگیم کرم مال دست و صورت هستش ، لطفا نزن به موهات ! میزنی میگیم اینقدر با آب بازی نکن و موهاتو آب نزن ! میزنی می خوای بری بیرون پیش مامان جون بازی کنی میگی آخه اونجا مهمون هست میگیم خوب برو ، میگی آخه اونا به من سلام میدن ، منم نمیخوام بعد این که مهمونا میرن ... میگیم خوب حالا برو ، دیگه رفتن و نمیگن سلام ،...
ما چی میگیم شما چی میگی !!!!!!
دیشب بابایی داشت برای چندصدمین بار قصه بزبز قندی رو برا شما تعریف میکرد و شما مثل همیشه انگار که بار اول هستش که می شنوی و دائما سئوال میکردی مامان بزی چرا رفت مامان بزی چرا بچه ها رو تنها میزاره چرا آقا گرگه ؟ چرا .... چرا .... ولی سئوال دیشب خیلی جالب بود . بابایی داشت با آب و تاب قصه رو میگفت و خیال می کرد که شما داری میخوابی ، که یه دفعه شما پرسیدی که پس بابا بزی کجاست ؟ چرا نمیاد ؟ چرا نمیرن بغل باباشون ..... که ما هم مث خیلی مواقع اینجوری ، دهنمون نیم متر باز شده و همینطوری مونده بودیم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!! البته راست میگه طفلکی آخه چرا هیچ وقت از بابا بزی کسی چیزی نگفته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ حالا این که هیچ...