آخه چرا گلم
دیشب خاله سهیلا و صدرا خونه ما بودن ، شما خیلی خوشحال بودی . صبحم که مجبور شدیم زودی بیدارت کنیم اصلا ما رو اذیت نکردی و لباساتو پوشیدی تا بریم پارک (برا صبحونه)
" هر چند سرکار خانم به صبحونه لب نزدی"
بعدش شما و صدرا به همراه بابایی و عمو شاپور رفتید تا مامان جون رو هم بیارید تا نهار رو هم دور هم باشیم . شما و صدرا هم که تو ماشین حسابی خوابیده بودید.
دختر گلم بعد از اومدن یه عالمه بازی کردی و ما هم شما رو راحت گذاشته بودیم ، حتی وقتی با خاک بازی میکردی .... .
ولی بعد از بازی تنها کاری که میکردی لجبازی بود ، به همه چی و همه کس گیر میدادی .
از قاصدک گرفته تا پرده ای که برا آفتاب زده بودیم و رفتن مامان جون ... و ... و... به همه چیز گیر میدادی . آخه چرا باید شما بگی که من نمیخوام پرده بزنی !!
بعضی اوقات کارات من و بابایی رو خیلی ناراحت میکنه ، مجبور میشیم باهات کمی غیر معمول برخورد کنیم و امروز مجبور شدیم و شما هم که عادت نداری پشت سر هم میگفتی بابای بد ، بابای بد ، بابای بد و یا بابای شلوغ و ... بعضی وقتا هم میگفتی مامان بد .... خلاصه بعد از نزدیک یک ساعت با هم آشتی کردیم ....
بعد این که از پارک برگشتیم مامانی متوجه نشد و دکمه آسانسورو زد و شما هم که معمولا دنبال بهونه هستی گفتی چرا زدی من باید بزنم ... بابایی از داخل دکمه رو زد تا آسانسور بره بالا و شما دوباره دکمه رو بزنی تا .....
مگه شما راضی میشی هی میگی چرا قبلی رو زدی و ........... و تمومش هم نمیکنی ....(ساعتها)
بازم مامانی و بابایی رو مجبور کردی که باشما کمی نامهربونی کنن ، آخه چرا گلم ؟
دوست دارم ... عسلم