نفسم کمی حالش بده
دیشب آخرای وقت داشتیم تصمیم میگرفتیم که فردا صبح ، یعنی امروز بریم خونه سارینا و سایمان یا نه ؟ با اونا تماس گرفتیم که ببینیم هستن یا نه .... اونا هم که به ما خیلی لطف دارن اصرار کردن که حتما بیاین.
تا عصر با هم بودیم ، موقع برگشتن سارینا از یه طرف و نفس از طرف دیگه گریه (التماس) میکردن که نرید بمونید و نریم بمونیم .... . شدت گریه و التماسشون جوری بود که کم مونده بود بمونیم ولی .... نمیشد .... به خاطر همون حرکت کردیم.
نفس گشنش بود گفت برام ساندویج بگیرین ، گفتیم شاید ساندویج ها سالم نباشن بریم از یه پروتئینی کمی کالباس بگیریم و بقیه چیزها تا مطمئن باشیم .
نفس کمی خورد و بعدش هی به بابایی گیر میداد که بابایی ترمز نگیر ، بابایی هم توضیح می داد که اگه ترمز نگیرم که نمیشه و .... . عشقمم گفتش که باشه بابایی بگیر .
تبریز که رسیدیم دقیقا دم در خونه هستی اینا یهو نفسی حالش بهم خورد و ....
آخر شب دوباره گریه و التماس میکردی که پیش هستی بمونیم ( این روزا جدا کردنت از کسایی که میان خونه یا ما میریم خونشون خیلی برات سخت شده )