نفس فرشته عشقمنفس فرشته عشقم، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

نفس فرشته عشق

نفسم مسموم شده

طفلکی نفس از صبح بد حال بود و .... شب موقع خوابیدن ، گفت که دلم خیلی درد میکنه . البته یکی دوبار از صبح گفته بود و من فکر کردم که مثل همیشه هستش و بهش عرق نعنا دادم ولی این دفعه گریه میکرد .  ساعت 11 شب بود که از شكم درد  گريه ات گرفت ما هم بردیمت کلینیک فارابی ، دکتر گفت که گلم مسموم شده ... اولش كه دكترو ديدي زدي زير گريه كه بعدش خانم دكتر (تقي زاده ) يه شوخي  بامزه اي باهات كرد كه ببين موهاشو چه خوشگله ، لپات گرفت و گفتش ببين لپاشو . و توصيه هاي مخصوص مسمويت رو داد كه :   باید دو سه روزی فقط کته ماست و یا سیب زمینی بخوره . دختر گلم ، زودی خوب شو باشه . آخه مامان و بابايي نمي تو...
25 مهر 1393

نفسم کمی حالش بده

دیشب آخرای وقت داشتیم تصمیم می‌گرفتیم که فردا صبح ، یعنی امروز بریم خونه سارینا و سایمان یا نه ؟ با اونا تماس گرفتیم که ببینیم هستن یا نه ....  اونا هم که به ما خیلی لطف دارن اصرار کردن که حتما بیاین. تا عصر با هم بودیم ، موقع برگشتن سارینا از یه طرف و نفس از طرف دیگه گریه (التماس) میکردن که نرید بمونید و نریم بمونیم ....   . شدت گریه و التماسشون جوری بود که کم مونده بود بمونیم ولی .... نمیشد .... به خاطر همون حرکت کردیم.  نفس گشنش بود گفت برام ساندویج بگیرین ، گفتیم شاید ساندویج ها سالم نباشن بریم از یه پروتئینی کمی کالباس بگیریم و بقیه چیزها تا مطمئن باشیم .  نفس کمی خورد و بعدش هی به ...
24 مهر 1393

نفس جان کدومو می پسندی ؟

عصری بابایی تا از سر کار اومد گفت که نفسی بریم پارک ، شما هم که از خدات بود گفتی باشه و سریع با کمک مامانی حاضر شدی . تو پارک که مثل همیشه نمیدونستی کدوم وسیله رو انتخاب کنی و یا از کدوم سمت بری !!!!!! بعد از پارک خواستیم برا شما یه جفت جوراب به انتخاب خودت بگیریم ، بابایی از شما می پرسه نفس جان کدومو می پسندی ، شما میگی قرمز رو (عاشق این رنگی) بعدشم فکر میکنی و میگی هم قرمز و هم اینو ، اونو ، اونیکی رو هم میخوام . خلاصه بابایی که به اسم یه پارک بازی اومده بود از جوراب گرفته تا پیراهن و کیف و شلوار و گیره و لاک و .... برا من و شما گرفت و فکر کنم کارتشو خالی کردیم. مبارکت باشه دخترم . ...
24 شهريور 1393

آخه چرا گلم

دیشب خاله سهیلا و صدرا خونه ما بودن ، شما خیلی خوشحال بودی . صبحم که مجبور شدیم زودی بیدارت کنیم اصلا ما رو اذیت نکردی و لباساتو پوشیدی تا بریم پارک (برا صبحونه) " هر چند سرکار خانم به صبحونه لب نزدی" بعدش شما و صدرا به همراه بابایی و عمو شاپور رفتید تا مامان جون رو هم بیارید تا نهار رو هم دور هم باشیم . شما و صدرا هم که تو ماشین حسابی خوابیده بودید. دختر گلم بعد از اومدن یه عالمه بازی کردی و ما هم شما رو راحت گذاشته بودیم ، حتی وقتی با خاک بازی میکردی ....  . ولی بعد از بازی تنها کاری که میکردی  لجبازی بود ، به همه چی و همه کس گیر میدادی . از قاصدک گرفته تا پرده ای که برا آفتاب زده بو...
14 شهريور 1393

چرا این قدر لجباز شدی ؟

امروز از عصر تا موقع خوابت همش لج بازی کردی میگیم کرم مال دست و صورت هستش ، لطفا نزن به موهات !  میزنی میگیم اینقدر با آب بازی نکن و موهاتو آب نزن ! میزنی                       می خوای بری بیرون پیش مامان جون بازی کنی می‌گی آخه اونجا مهمون هست میگیم خوب برو ، میگی آخه اونا به من سلام میدن ، منم نمیخوام                       بعد این که مهمونا میرن ... میگیم خوب حالا برو ، دیگه رفتن و نمیگن سلام  ،...
14 مرداد 1393

ما چی میگیم شما چی میگی !!!!!!

دیشب بابایی داشت برای چندصدمین بار قصه بزبز قندی رو برا شما تعریف میکرد و شما مثل همیشه انگار که بار اول هستش که می شنوی و دائما سئوال میکردی مامان بزی چرا رفت مامان بزی چرا بچه ها رو تنها میزاره چرا آقا گرگه ؟ چرا .... چرا .... ولی سئوال دیشب خیلی جالب بود . بابایی داشت با آب و تاب قصه رو میگفت و خیال می کرد که شما داری میخوابی ، که یه دفعه شما پرسیدی که پس بابا بزی کجاست ؟ چرا نمیاد ؟ چرا نمیرن بغل باباشون ..... که ما هم مث خیلی مواقع اینجوری ، دهنمون نیم متر باز شده و همینطوری  مونده بودیم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!  البته راست میگه طفلکی آخه چرا هیچ وقت از بابا بزی کسی چیزی نگفته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ حالا این که هیچ...
10 مرداد 1393