نفس فرشته عشقمنفس فرشته عشقم، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

نفس فرشته عشق

سئوالات شما رو نمیشه جواب داد ...

از وقتی که ماه محرم رسیده، شما فقط در رابطه با امام حسین سئوال می پرسی و وقتی که شبها میریم تو مراسم مربوط به این روزا شرکت کنیم، بجای نگاه کردن به مراسم و گوش کردن به مداحی ها ، ساعتها و به تکرار می پرسی : امام حسین کی بود ؟ چرا شهید شد ؟ نمیخوام امام حسین شهید شه ! خونه امام حسین کجاست ؟ چرا اون آدم بده (یزید) به بچه ها آب نمیداد؟ چرا سینه میزنن ؟ چرا چوبها رو بالا پایین میبرن ؟ چرا همه ناراحت هستن ؟ و چرا های دیگه ......... من و بابایی که تو همون سئوال اول می مونیم، و البته تازه فهمیدیم بعضی مفاهیم و مواردی که به سادگی قبول کردیم رو نمیشه بهمون راحتی برا...
11 آبان 1393

به اصرار شما ، بریم لاله پارک

نزدیکای ظهر رفتیم بیرون که کمی خرید کنیم ولی شما همش میگفتی بریم لاله پارک و مثه همیشه من و بابایی راضی شدیم که حرف شما رو گوش کنیم ، البته با هزارو یک شرط که وقتی من یا بابایی گفتیم برگردیم، شما دیگه نق نزنی و شما هم گفتی نه نمیزنم . بعد تموم شدن بازی های جنابعالی نوبت به خرید رسید که باز من متوجه نشدم شما داشتی برا خونه خرید میکردی یا منو بابایی .....             بعد از تموم شدن خرید جنابعالی برا نهار رفتیم خونه خاله فرشته (هستی و فربد) ، عصر بدون اینکه شما متوجه بشی با بابایی از خونه در رفتیم تا با راحتی خرید کنیم . شب هم از خ...
1 آبان 1393

مامان الناز مریض شده

صبح حدودای ساعت 10  به مامان جون زنگ زدن که خاله جون حالش بده و بستری شده و البته باید جراحی بشه ، اونم سریع به بابایی رو در جریان گذاشت و  قرار شد که بابایی سریعا بره خونه و با مامان جون و شما (نفس) برن بیمارستان . اولش مامان جون به خاطر شما موند پایین و بابایی رفت تا اگه بتونه کمکی بکنه و الناز فرستاد تا با مامان جون جاشو عوض کنه (یعنی پیش شما بمونه). خیلی طول نکشید که شما شروع کردی به ناراحتی که من بابامو میخوام .  قرار شد خاله جون در اولین فرصت بره اتاق عمل و برای اینکه شما بی تابی میکردی بابایی تصمیم گرفت شما رو با خودش ببره اداره تا مامان جون بتونه راحت پیش خواهرش باشه.     ...
29 مهر 1393

دختر گلم مگه مجبوری (آخه اينهمه سرسره بازي!!!)

امروز نفسم حالش تا حدودی بهتره ، عصری عمه فریبا زنگ زد که شام بریم خونشون .  از وقتی رسیدیم شما مشغول بازی با آرمین بودی تا برگردیم و از همه بیشتر هم داشتی سرسره بازی میکردی ، به حدی که کف پات شدیدا درد میکرد .  بازم موقع اومدن گریه‌هات شروع شد و نمیخواستی که از آرمین جدات کنیم. موقع خوابم که میگفتی پام خیلی درد میکنه ، پاتو که با دست ماساژ میدادیم ، میگفتی دلم درد میکنه ... تا این که خوابت برد.   نازگلم دوست دار م . ...
26 مهر 1393

ای داد بیداد! دخترم یادم رفت ...

    دیروز عصر طبق معمول جمعه ها میرفتیم خونه مامان جون نفس ، وقتی از پارکینگ خارج شدیم یه دفعه نفسی گفت ای داد بیداد میدونی چی شد ؟  منم با تعجب از ای داد و بیدادش گفتم چی شده مامانی ؟ گفت وای بچم یادم رفت !!!!   منو بابایی هم که هاج و واج مونده بودیم گفتیم نکنه گذاشته باشی بیرون یا تو راه رو یا دم آسانسور ؟ بابایی هم گفتش که برگردیم اگه جایی افتاده برش داریم . بازم نفسی گفت نه بابایی نگران نباش ؟ برو  تو خونه است، خوابیده الان ، نگران نباش . . . . جالبتر اینکه امروز صبح که بابایی داشته به گالری گوشی نیگاه میکرده این عکسارو دیده ، نگو دا...
26 مهر 1393