نفس فرشته عشقمنفس فرشته عشقم، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

نفس فرشته عشق

اولین بار بابا گفتی.......

نفسم ،مامانی تو عرض این هفته یا اینطوری بگم تو این یکی دوماه آخر ١١-١٠ ماهگیت هی میخواست که بگی مامان و بابا ،هی بهت تکرار میکردم که بگی هی دم گوشت میگفتم...  موقع بازی میگفتم مخصوصا" بابارو خیلی زیاد برات تکرار میکردم ، تازه موقعی که خونه مامان بزرگ و بابابزرگ میرفتیم ازشون میخواستم اون موقع هایی که من پیشت نیستم بهت کلمه بابا و مامانو تکرار کنند .  آخه خیلی خیلیییییییییییی دلم میخواست ازت اینا رو از تو بشنوم ، از زبون تو گل عزیزم اینارو شنیدن خیلی کیف داره برای مامانی .  انشا... که بگی......  ای وای نفس مامانی تورو امروز روی پاهاش خوابونده بود که ساعت دقیقا" 5 بعداز ظهر بود که یه سری هم مهمون ب...
4 مرداد 1391

دایی شهریار به خونه ما خوش اومدی

دیشب بعداز این که به همراه نفس برای گردش به کندوان رفتیم ، نفس از کار مامانش کمی عصبانی شده بود و تو ماشین گریه ای کرد که تمومی نداشت و باعث شد که من برم پیشش و آرومش کنم .البته بعدآ با هم آشتی کردن. بعد از اونم که برای اولین بار تو عمرش نفس افطاری مهمون مامان جونش بود . تو رستوران کلی با پرنده ها و گلها کیف کرد و بعد دایشو آورد خونه !!!!  مثل بزرگترا تا ساعت ٣ صبح بیدار مونده بود .نفس تو که داشتی از بی خوابی میمردی ، پس چرا نخوابیدی .... زن دایی هم کلی برا نیگاه کردن عکسای نفس وقت گذاشت . هستی و صدرا هم دیشب با نفس بودن . اونا هم ٣ صبح خوابیدن.   ...
4 مرداد 1391

دایی شهریار و زن دایی نفس نزدیکای افطار رسیدن

   اولین ماه رمضان نفس !!!  دیشب دایی و زن دایی نفس اومدن !!! نه دایی و البته نه زن دایی ، هیچکدوم نفسو ندیده بودن . تا اینکه دیشب نفس خانوم هر دوشونو ملاقات کرد. از بد شانسی نفس صورتشو ( سه جاشو ) پشه ها نیش زده بودن . خاله فرشته هم براش یه شلوار و یه بولیز خوشگل گرفته بود . (مرسی خاله) ...
1 مرداد 1391

مامان جون از طرف من به دایی تبریک بگو

دیشب نفس گلم برا خداحافظی و کمک پیش مامان جون رفت و اونا رو ( خاله و هستی و فربد و بابا جمال ) رو همراهی کرد. ولی متاسفانه دقایق آخر دیگه نتونست بی خوابی رو تحمل کنه و خوابش برد. شیر فربد هم که بدلیل فراموشکاری یه نفر جاموند. مامان جون به دایی تبریک بگو ، باخودت بیارشون اینجا تا منو ببینن . از رو زن دایی هم ببوس . مبارکه ......................
26 تير 1391

نفس و سایمان

جمعه (دو روز قبل)سایمان و مامان سپیدش از بیمارستان در اومدن . سارینا و صدرا اونقدر شلوغی کرده بودن که حد نداشت .همه با هم رفتیم خونه سهیلا . عصری نفس که هنوز مریضه یه یادگاری برای خاله سهیلا درست کرد که ..... (خاله منو ببخش ) عصرهستی و فربدهم اومدنو جمع بچه ها تکمیل تکمیل شد. جمعه شب نفس پیش سایمان موند ومهمون پسرخالش بود . شنبه عصر رفتیم دنبال نفس که از پیش مامان جونش بیاریم ، البته تا ساعت ١٠ شب هنوز اونجا بودیم . بعدشم که اومدیم خونه مامانی . نفس نمی دونم چرا بعضی اوقات از خواب بیدار می شی یه گریه الکی میکنی و پستونکو که می ذاریم دهنت دوباره آروم میشی و ..... الانم که زنگ زدم حالتو بپرسم میبینم داری با مامانی آب غوره درست می کنی . دست...
25 تير 1391

نفس چند روزی مهمون مامانی هستش

مامان جون نفس قراره امشب با خاله فرشته و هستی و فربد و بابا جمال برن .... مراسم .... بخاطر همین نفس گلم چند روزی مهمون مامانی هستش . و ما هم این چند روزو میریم اونجا . خوش به حال مامان جون که دیگه نفس گلم اذیتش نمی کنه . نفس ،‌ خوب راست می گم این روزا خیلی شیطون شدی . وای به حال مامانی !!!!!!!  دوست دارم نفس گلم .  
25 تير 1391

نفس منتظر اومدن پسرخالشه

  یه پسر خوشگل قراره تا چند ساعت دیگه  به پسرخاله های نفس اضافه بشه . انشا... که سالم بدنیا بیاد . از  اول صبح قراره سارینا یه داداشی خوشگل پیدا کنه (سایمان) سارینا پیشاپیش قدم داداشی مبارک. صدرا (دایی محترم سایمان) که البته ٨ سالشه ، داره با لپ تاپش گیم بازی میکنه و فقط تونست یه جمله بگه : سایمان عزیزم، دوست دارم . اینم عکس نفس و سارینا (دختر خاله نفس ) که دو ماه پیش گرفته شده . ...
22 تير 1391