دایی شهریار به خونه ما خوش اومدی
دیشب بعداز این که به همراه نفس برای گردش به کندوان رفتیم ، نفس از کار مامانش کمی عصبانی شده بود و تو ماشین گریه ای کرد که تمومی نداشت و باعث شد که من برم پیشش و آرومش کنم .البته بعدآ با هم آشتی کردن.
بعد از اونم که برای اولین بار تو عمرش نفس افطاری مهمون مامان جونش بود .
تو رستوران کلی با پرنده ها و گلها کیف کرد و بعد دایشو آورد خونه !!!!
مثل بزرگترا تا ساعت ٣ صبح بیدار مونده بود .نفس تو که داشتی از بی خوابی میمردی ، پس چرا نخوابیدی ....
زن دایی هم کلی برا نیگاه کردن عکسای نفس وقت گذاشت .
هستی و صدرا هم دیشب با نفس بودن . اونا هم ٣ صبح خوابیدن.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی