نفس فرشته عشقمنفس فرشته عشقم، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

نفس فرشته عشق

سئوالات شما رو نمیشه جواب داد ...

از وقتی که ماه محرم رسیده، شما فقط در رابطه با امام حسین سئوال می پرسی و وقتی که شبها میریم تو مراسم مربوط به این روزا شرکت کنیم، بجای نگاه کردن به مراسم و گوش کردن به مداحی ها ، ساعتها و به تکرار می پرسی : امام حسین کی بود ؟ چرا شهید شد ؟ نمیخوام امام حسین شهید شه ! خونه امام حسین کجاست ؟ چرا اون آدم بده (یزید) به بچه ها آب نمیداد؟ چرا سینه میزنن ؟ چرا چوبها رو بالا پایین میبرن ؟ چرا همه ناراحت هستن ؟ و چرا های دیگه ......... من و بابایی که تو همون سئوال اول می مونیم، و البته تازه فهمیدیم بعضی مفاهیم و مواردی که به سادگی قبول کردیم رو نمیشه بهمون راحتی برا...
11 آبان 1393

نفسم این کارا از شما بعیده !!!!!!!!!

دیروز برای شما   یه lipstick مخصوص لبهای خشک گرفتم ، چون دائما از خشکی لبات گله میکردی و با زبونت اونارو خیس میکردی و ما از این کارت راضی نبودیم . از این حرفا بگذریم ، موضوع اصلی اینه که تا شما برای اولین بار lipstick رو به لبهات زدی ، رفتارت به کلی عوض شد و سریع از مامانی خواستی که من پیراهن خوشگلمو میخوام (همونی که زیاد دوستش داری) و منم که از همه چی بیخبرم ، مخالفت کردم که الان شب هستش و لباس راحتی مناسبتره .   ولی مگه شما راضی میشی ، بعد از پوشیدن لباس و عشوه هایی که اومدی من متوجه شدم این ادا ها و اشوه ها مال اون lipstick هستش .         ...
6 آبان 1393

به اصرار شما ، بریم لاله پارک

نزدیکای ظهر رفتیم بیرون که کمی خرید کنیم ولی شما همش میگفتی بریم لاله پارک و مثه همیشه من و بابایی راضی شدیم که حرف شما رو گوش کنیم ، البته با هزارو یک شرط که وقتی من یا بابایی گفتیم برگردیم، شما دیگه نق نزنی و شما هم گفتی نه نمیزنم . بعد تموم شدن بازی های جنابعالی نوبت به خرید رسید که باز من متوجه نشدم شما داشتی برا خونه خرید میکردی یا منو بابایی .....             بعد از تموم شدن خرید جنابعالی برا نهار رفتیم خونه خاله فرشته (هستی و فربد) ، عصر بدون اینکه شما متوجه بشی با بابایی از خونه در رفتیم تا با راحتی خرید کنیم . شب هم از خ...
1 آبان 1393

مامان الناز مریض شده

صبح حدودای ساعت 10  به مامان جون زنگ زدن که خاله جون حالش بده و بستری شده و البته باید جراحی بشه ، اونم سریع به بابایی رو در جریان گذاشت و  قرار شد که بابایی سریعا بره خونه و با مامان جون و شما (نفس) برن بیمارستان . اولش مامان جون به خاطر شما موند پایین و بابایی رفت تا اگه بتونه کمکی بکنه و الناز فرستاد تا با مامان جون جاشو عوض کنه (یعنی پیش شما بمونه). خیلی طول نکشید که شما شروع کردی به ناراحتی که من بابامو میخوام .  قرار شد خاله جون در اولین فرصت بره اتاق عمل و برای اینکه شما بی تابی میکردی بابایی تصمیم گرفت شما رو با خودش ببره اداره تا مامان جون بتونه راحت پیش خواهرش باشه.     ...
29 مهر 1393