مامان ، بابا بیا خونه ی من !!!
عسلی مامان ، توی تولدت ، صفا ( دختر داییت ) برات یه چادر خوشگل پرنسسی هدیه داده بود ، که همون موقع ٣-٢ روز باز کردیم باهاش بازی کردی بعدش جمش کردیم آخه زیاد هم رغبت آنچنانی نشون ندادی.
حدودای یه ماه پیش من یاد چادرت افتادم و به بابایی گفتم بازش کنیم تا نفس باهاش بازی کنه .
شما هم که عاشقش شده بودی و تند تند میگفتی مامان ، بابا بیا تو خونه ام ، عزیزم بیا خونه ی من .
اینجا رفتی تو خونه ات خوابیدی ، بابایی هم از پنجره چادرت یا بقول خودت خونه ات عکس گرفته :
اینجا هم از سمت پنجره ستاره ایت عکس گرفته :
اینهم در خونه ات:
ک
وای عسلیم بیدار شد ، همیشه بعد از بیدار شدن این خنده شیرین رو داری ، بخورمت
دالی بابا
اینم سه چرخه ای که برا تولدت خریدیم ولی دیگه مگه میشه نگه داشت از دست شما ورووجک !!!
سوارش شدی ، البته برای بار اول که خواستی بشینی روش گریه کردی ولی بعدا" یواش یواش رفتی سمتش و دیگه ولکنش نبودی .
مامان از اینجا سوار شم ؟؟
از اینور ( منظورش اینه که از اینور سوار شم؟ )
اینجا هم دست از نای نای کردن ور نمیداره !!!
مامان این چیه ؟
مامانی : سقف
سقف؟!
این نوع سوال کردنت دیگه منو کشته ، آخه خیلی ناز میپرسی ، بعدش هر جوابی که میدیم تکرار میکنی
اینجا میگی ، مامان پاک کنم؟ ( منظورت اینه که با این دستمال بینی امو پاک کنم ؟
مامانی: بله
نفسی هم
اینجا عروسکتو سوار کردی ( عروسک آفریقاییتو )
اینجا داری هولش میدی
اینجا داری بهش نون بربری میدی ، عاشقتم عزیزم ، خودش که نون بربری دوس داره فکر میکنه عروسکش هم دوس داره
دوست دارم که اینقدر مهربونی عزیزم
اینجا به عروسکت نون دادی و خودت هم نونتو میخوری و از این کار خوبی که کردی و عروسکتو خوشحال کردی ، خودت هم خوشحال شدی و داری میرقصی . آخه ببین این دختر خوردن داره ......
بابایی بیچاره به خاطر عشق به شما روزی چند ساعت باهات تو اون خونه ات زندگی کنه .