رفتن به آتلیه (2)
دیروز که ...........
امروز از صبح که بلند شدی چنان از عمو عکاس و ژستهای خودت میگفتی که ما باورمون شده بود .
به قصد گرفتن عکسهای آنچنانی رفتیم و البته کمی زودتر از موقع رسیدیم ، بخاطر همین تو ماشین نشستیم تا سر ساعت مقرر بریم تو ، جالب اینجاست که تو ماشین هم کم نیاوردی و داشتی با ژستهات برامون کلاس میذاشتی ولی تا رفتیم تو آتلیه باز گفتی عمو عکس نگیره و ... بابایی بغل و ....
بابایی هم برای این که شما راحت تر باشی ، رفت بیرون از آتلیه و تو اتاق بغلی گریه های شما رو گوش میکرد.
چرا نمیخواستی عکس بگیری رو هنوزم متوجه نشدم ..........
عکسهات اصلا اونی که میخواستیم نشد ......
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی